یه شبهایی هست که به اوج بی ثباتی خودم میرسم. کاملا متزل!
این شب از اون شب هاست
زندگی دانشجویی هم عالمی داره. با افراد جدید اشنا میشی. با فرهنگ بقیه قومیت ها آشنا میشی.
تو خوابگاه زندگی کردن خیلی عجیبه. حداقل برای من اینطوریه. منی که سال از خونه بیرون نمیومدم، الان دارم دور از خانواده زندگی میکنم
اوایل فکر میکردم این دوری برام سخت میشه. ولی الان برگشتن به خونه برام سخته! اگه پدر مادرم دل تنگ من نمیشدن هیچ وقت برنمیگشتم.
واقعا چی فکر میکردیم، چی شد!
چی فکر میکردیم: دوری از خانواده سخته فشار میاره به ادم. نمیتونی تحمل کنی. نمیتونی به جای جدید عادت کنی. ممکنه معتاد بشی، از درس عقب بیوفتی، درس مشروط بشی، عاشق بشی به کصافط کاری سوق پیدا کنی.
چی شد: فقط نمیخوای برگردی
دو ماه و 15 روز گذشته و امروز 16 آذر، روز دانشجو هست. 10 روز دیگه هم تولد یکی از هم کلاسی هام هست.
تو تلگرام یه گروه زده بودیم با همکلاسی ها که تا همین چند روز پیش برام خیلی اهمیت داشت.
ولی الان کاملا برام بی اهمیت شده.چرا؟ چون مثل تمامی محفل های دوستانه به سمت لودگی رفت
جوک های مسخره و حرفای مسخره
انگار از یه جایی به بعد، مردم دیگه هیچ حرف جدیدی ندارن، شروع میکنن به کپی کردن حرف های دیگران، و از اون حالت صمیمی خارج میشن چون دیگه خودشون نیستن، چون اون حرفا از دهن خودشون بیرون نمیاد.
حتی این گروه هم به قومیت های مختلف تقسیم شده.
چرا هرکی فکر میکنه از بقیه بالاتره؟ فاز عن به خودشون میگیرن که نشون بدن با بقیه فرق دارن؟ زرنگ ترن؟ برترن؟ بردارین این نقاب مسخره رو. همه مون مثل هم هستیم چرا نمیخواین باور کنین؟
دوستی ها باید در حد یه سلام کردن بمونه. نه بیشتر نه کمتر.
گروه اول 25 نفره بود که در اخر به 12 رسید! اون 13 نفر کار درست رو انجام دادن همون اول
خوبی اشنا شدن با قومیت های جدید همینه! میفهمی همیشه اختلاف هست و انگار راهی نیست که بتونی باهاشون کنار بیای. حتی اگه راه رو هم بدونن، بازم بخاطر حس برتری شون، نمیخوان مشکلی حل کنن.
اگه این جامعه کوچیک رو با کشورمون مقایسه کنیم، میفهمیم این اختلاف تو کل کشور به همین شکل هست.
دو ماه از ترم نگذشته که نصف بچه های کلاس عاشق شدن و نصف دیگشون شکست عشقی خوردن
این همه عحله برای چی؟ عاشق اولین کسی شدین که بعد مادرتون دیدین؟ یه جواب سلام دادن باعث شده عاشق بشین؟ دلتونو میسوزونین برای یه حس ساده که چی بشه
دلم نمیخواد با مردم باشم. میخوام فقط برم کلاس و برگردم خوابگاه. دلم برای رفقای دبیرستانیم تنگ شده جایی که هم شهری های خودم دور برم بودن، نه اینجا. رفقای دانشگاه به درد جرز لا دیوار میخورن. بحث دختر هم که پیش بیاد رفاقت فراموش میشه
حتی دانشگاه هم چند دسته شده. اونایی که کرد هستن بقیه رو ادم حساب نمیکنن، اونایی که مازندرانی هستن بقیه رو ادم حساب نمیکنن و
میخوام فرار کنم از ادما
درباره این سایت